به « او » بگوئید: من دارم تمام میشم...
قلبم درد داره
باور نمیکنم اگه بدونین تو یه گوشه از دنیا قلب کسی با یه خبر از شما سر و سامون میگیره ولی بی تفاوت باشین
خودتون گفتین...یادتونه؟
گفتین نمیتونم نسبت به کسی که براش مهمم بی تفاوت باشم...
قلبم در فشاره.
میدونین که قلبم مریضه
انتظار برا یه ام اسی یعنی سم...
من منتظرم سید...
منتظرم قلبمو آروم کنین. هیچ کاری نمیخواین برا قلبم کنین؟ هیچچچچکاری؟؟؟؟
گریه
تا الان منتظر بودم که واتساپتونو دوباره فعال کنین...ولی انگار خبری نیست.
دلم خیلی شکست...نه شماهااا.
شما که حق دارین...
حق دارین نامهربونیای منو نبخشین
حق دارین ازم بستوه آمده باشین...
حق دارین ...
ولی به خدا من تحملم کم شده
یکی از همین روزا میمیرم
و خودتونم میاین مراسمم و میفهمین که چقدررر به دلجویی شما محتاج بودم وازم دریغ کردین...
یکی از همین روزا شرم برا همیشه میخوابه...
من منتظر بودم امشب برگردین
دلتنگی های منو ساده گرفتین
فکر میکنین راحته برام..
فکر میکنین میتونم باهاش کنار بیام به خاطر همین یادتون رفته برام دعا کنین.
یادتون رفته ...
شاید فکر کردین من فراموشتون کردم. آره...شاید فکر کردین فراموشتون کردم و برا خودم خوشم...اصلا شاید تصاویری که تو واتساپ میذارم رو نبینین
شاید استاتوس واتساپ رو نخونین
اره حتما اینطوره
چرا به ذهنم خطور نکرد؟ چرا همش با خودم میگفتم شما شماره منو سیو دارین؟
ای داد و بیداد
اصلا شاید همون ایام عیدی شماره منو حذف کردین و دیگه واتساپ منو نمی بینین...
خدای من...
پس یعنی حرفای منو تو استاتوس نمیخوندین....
گریه...
گریه
تا الان منتظر بودم که واتساپتونو دوباره فعال کنین...ولی انگار خبری نیست.
دلم خیلی شکست...نه شماهااا.
شما که حق دارین...
حق دارین نامهربونیای منو نبخشین
حق دارین ازم بستوه آمده باشین...
حق دارین ...
ولی به خدا من تحملم کم شده
یکی از همین روزا میمیرم
و خودتونم میاین مراسمم و میفهمین که چقدررر به دلجویی شما محتاج بودم وازم دریغ کردین...
یکی از همین روزا شرم برا همیشه میخوابه...
من منتظر بودم امشب برگردین
دلتنگی های منو ساده گرفتین
فکر میکنین راحته برام..
فکر میکنین میتونم باهاش کنار بیام به خاطر همین یادتون رفته برام دعا کنین.
یادتون رفته ...
شاید فکر کردین من فراموشتون کردم. آره...شاید فکر کردین فراموشتون کردم و برا خودم خوشم...اصلا شاید تصاویری که تو واتساپ میذارم رو نبینین
شاید استاتوس واتساپ رو نخونین
اره حتما اینطوره
چرا به ذهنم خطور نکرد؟ چرا همش با خودم میگفتم شما شماره منو سیو دارین؟
ای داد و بیداد
اصلا شاید همون ایام عیدی شماره منو حذف کردین و دیگه واتساپ منو نمی بینین...
خدای من...
پس یعنی حرفای منو تو استاتوس نمیخوندین....
گریه...
خدایا شکرت
دیدین گفتم خدا خیلی دوستم داره؟
دیدین گفتم...
من خودم مهربونیاشو با تمام سلولهای بدنم حس میکنم...
دیشب خوابتونو دیدم....آآآآآی چه خواب شیرینی........
چه خواب عزیزیییییی
یه خواب خوب و واضح و طولانی...اینقدر طولانی که فکر کنم همون یک دقیقه ی معروف رو مختص خودش کرده بود....
الهی من فدای معصومیتتون بشم
یه خواب شیرین از کسی که با تمام وجود دوستش داری...جز لطف و هدیه خدا چی میتونه باشه؟
دیشب دلتنگ بودم
تنها بودم
بی قرار بودم
اذیت شدم
زجه زدم
گریه کردم
ولی هیچکدومش به گوش شما نرسید...
بعد از اذیت شدنام ، بر اثر شدت سر درد و مسکن های سر خود که خورده بودم گلاب به روتون بالا آوردم و بدنم به شدت میلرزید و چشام اشک میومد.
رفتم تو رخت خوابم و خوابم برد...
خوابتونو دیدم.
خدایا شکرت
خدایا شکرت...اگه دیشب خیلی اذیت شدم ولی در عوض عزیز دلمو به من هدیه کردی...
خدایا شکرت...خدایا عاشقتم
خدایا عاشقتم با همه وجودم...
خوابمو میترسم تعریف کنم یکی بخونه و حسودیم بشه!! دلم نمیخواد کسی تو این خوابم شریکم باشه. فقط خودم...فقط خودم...حسودم چیکار کنم خب...دلم میخواد حسودم! البته برا شما که تمام زندگی من هستین خسیس هم هستم...حاضر نیستم یه ذره از یاد شما رو به کسی بدم. به هییییچ کس...
امروز خوشحالم...اگر چه این خواب خیلی هم بی قرارم کرد ولی خوشحالم...به نظر میاد روز خوبی باشه برام. خدارو چی دیدین...شاید از شما خبری به دستم رسید و شادیم تکمیل شد...
دوستتون دارم مهربون...
فدا سرتون
عیدتون مبارک
از صبح رفتم بیرون
یه مقدار پول لازم داشتم رفتم تیکه آخری که از طلاهام مونده بود فروختم.
داشتم بر میگشتم خونه که یه موتوری کیفمو زد.
گوشیم توش بود وهمون خط ۰۹۱۷ هم روش بود
همه ی پولام که برا یه کاری لازمش داشتم.
چند تا کارت شناسایی و یه کتابچه ی لغت انگلیسی و...
وقتی کیفو از دستم کشید منم پرت شدم رو زمین ...
شونه ام خیلی درد گرفت ولی خدا روشکر عینکم ضربه نخورد وسالم موند...
بر گشتم خونه.
تشنه ام
دلتنگم
آروم نیستم
خدایا همراهم باش...
خدایا شکرت
۲_امتیاز دادن به آمریکا = دین به دنیا فروختن
۳_ اگر جاسوس نبودی یک خط برات نمینوشتم...
من جاسوس بودم و خودم نمیدونستم...
من جاسوسی کردم...شکرت خدا
************************************
امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند:
هر کس برادر دینی خود را بر گناهی که از آن توبه کرده ، سرزنش کند نمیرد تا اینکه خود به آن گناه مرتکب شود.
*******************************
من
نیمه ی شب
سر درد
ژلوفن
گرسنگی
تنهای تنها
وخدایی که در این نزدیکیست...
یعنی منو فراموش کردین؟
تموم؟
آخه من چیکار کنم؟ چه خاکی بسرم بریزم؟ شما از من بدی دیدین و راحت تونستین از من دل بکنین و ازم متنفر بشین ولی من چی...من که از شما بدی ندیدم چه خاکی بسرم بریزم؟ چطور فراموشتون کنم؟ چطور دل بکنم؟ چطوووووور؟
سید یادتونه گفتین ابالفضل وار بهت وفادارم؟ کو...؟ پس کو؟؟؟
یادتونه گفتین حقیقت رو بگین من کمکت میکنم؟
پس کو....شما که منو ترکم کردین...شما که منو له ام کردین...بابا به خدا قسم هیچ طوری نمیشد منو تا این حد مجازات کنین...چرا اینطور تنهام گذاشتین؟
من به شما نیاز دارم...
قول چهارم
حالم خوبه
فکر میکنم دارم کم کم آروم میشم. دلم روشن بود خدا جواب زجه های منو میده و تنهام نمیذاره.
اتفاق خوبی در راهه.
دارم میرم مشهدالرضا...میخوام یه قول دیگه به آقام بدم...دارم یک سفر یک روزه میرم که پابوس امام باشم ویه قول دیگه به امامم بدم...
امامم میدونه که...من باوفام.
به قولی که بدم حتمااااا عمل میکنم.
شاید قول چهارم من به امام رئوفم، دریچه ی تازه ای رو برای زندگی من باز کنه
شاید نه، حتما اینطوره
آره
حتما اینطوره...شک ندارم.
خدایا بازم متشکرم که خدایی میکنی...
تو خیلی قشنگ خدایی میکنی.
میشه کمکم کنی منم قشنگ بندگی کنم؟
قول چهارم من به امام رئوفم منو خیلی بیش از قبل به تو نزدیک میکنه.
کمکم کن مثل همیشه
دوستت دارم حضرت عشق
دو خواب شیرین و مرتبط
تو کویری پر از خار و خاشاک بودم. بادی نه چندان شدید میوزید.
سر در گم بودم ولی ناراحت و پریشان نبودم...
صدای بلند شد و نامم را صدا زد
یک بار
دوبار
سر برگرداندم و دیدم کسی نیست
بار سوم نامم را صدا زد. اینبار بلند تر.،.
جستجو کردم و صاحب صدا را پیدا کردم. یه پیرمرد خوش رویی که دل از آدم می برد وبر عصایی تکیه داده بود و لبخند ملیحی بر لب داشت و باد موهای سفیدش را این سو و آن سو می برد و لباسهای سفیدش را تکان تکان میداد.
با اشاره منو کنار خودشون خوندند. من هم با سرعت کنارش رسیدم و نگاهش کردم. تک و تنها بودیم و آفتابی نه چندان سوزناک می تابید.
نشست و من کنارش نشستم و دستمو رو زانوش گذاشتم. پرسیدن منو میشناسی؟؟؟ گفتم بله. شما جناب یعقوب علیه السلام هستین پدر بزرگوار یوسف حکیم، منجی مصر...سری به نشانه تائید تکان دادن و دوباره لبخند ملیح...
با مهربانی گفتند: دوست داری چه هدیه ای بهت بدم؟ منم گفتم هر چی که بدین خوبه...
بازم لبخند ملیح و این بار مهربانانه تر گفتن: یه درخواستی کن! ومن هم با شعف و شوری وصف ناشدنی گفتم: هرررر چی که بدین برام خوبه...
بار سوم تکرار کردن هر چی میخوای بگو...ومنم سوم بار گفتم یا نبی الله هر چی شما بدین برا من خوبه...
سرشونو بالا بردن و دستش را به طرف آسمان بالا بردن و گفتن : اون ستاره رو می بینی...؟ من دلم پر غصه شد و گفتم چشمام سو نداره که حتی تو شب ستاره ببینم اونوقت چطور تو روز آفتابی من ستاره ببینم؟
باز هم لبخند ملیح و دلنشین ایشان هنوز بیتابم کرده... با ناامیدی به سمت دستان مبارکشون ، آسمان را نگاه کردم و چندین ستاره دیدم که یکی از اون ها از همشون تابانتر بود، رو دیدم.
حضرت یعقوب علیه السلام فرمودند : اون ستاره که از همه تابان تره هدیه ی ما به توست.
وقتی از اون ستاره چشم برداشتم که روی سخنم با آن عزیز باشه دیگه از خواب بیدار شدم و...
و از خواب بیدار شدم و حس خوبی داشتم. خیلی حس خوبی داشتم
خیلی حس خوبی...
اینو یادم رفت بگم والان اضافه میکنم که:
اون ستاره ها کلمه ی « بابا» رو نوشته بودن که هر دو « با » با قدری فاصله از همدیگر بودن
مثل:
با با
ولی با ستاره نوشته شده بود بابا.
***************************************************************
دقیقا سال گذشته در چنین شبی( یکم خرداد ۱۳۹۴) خواب دیدم.
در حیاط بزرگ خانه مرحوم پدربزرگم که قبلا حوض بزرگی داشت و چند تایی ماهی در اون بود و اطراف خونه گلهای قشنگ و رویایی ... اون خانه پر بود از درختهای کوچیک و بزرگ و گلهای قشنگ که وسط اون خانه درخت بزرگ شاهتوتی بود و سمت چپ حیاط خانه حوض بزرگی بود وچند تا ماهی.
الان از اون حوض و درختان وگل و زیبایی ها خبری نیست. با رفتن پدربزرگم همه ی این زیبایی ها به خاطرات پیوستند.
خواب دیدم لب اون حوض مشغول تماشای ماهیان هستم که پیر مردی خسته و ناراحت بر قاب حوض ظاهر شدن و نقش قامت ایشان بر سطح آب نمایان شد. با لباسی سفید و خاکی و عصایی به دست و لبانی خشک و تشنه... و من تعجب میکردم . تعجبم به خاطر این بود که با اون توصیفاتی که از حوض بزرگ آب میکنم ولی آن پیرمرد لبانی خشک و تشنه داشتن...مرا با نامم صدا زدن و من جواب دادم و گفتم شما کی هستین؟؟ فرمودن: من یعقوب پیامبر خدا هستم. صدا زدم یعقوب؟ حضرت یعقوب علیه السلام؟ پدر حضرت یوسف علیه السلام که از فراق فرزندشون و از شدت گریستن چشمانشون نابینا شد؟ سری برای تایید تکان دادن ومن با یادآوری شان ایشان و با احترام به هیبت ایشان بغض کردم و بر دو مژه ام قطره های اشکی نشانده شد که ایشان دستانش رو از قاب حوض بیرون آوردن و با دو انگشت دستانش اون قطره ها رو گرفت و به آسمان پرتاب کردن. من به آسمان نگاه کردم و وقتی خواستم دوباره به حوض نگاه کنم و سیمای پیامبر خدا را ببینم ، از خواب بیدار شدم و موفق نشدم...
پ.ن:
همان روزها بود که برای اولین بار نابینا شدم و نور چشمان به صفر رسید...
آمین
مثل تنهایی...
فرصتی دلچسب به من میده که به « او » فکر کنم.
تمام عالم هم اگر سرزنشم کنن من باز هم « او » رو دوست دارم.
تمام عالم هم اگر دست به دست هم بدن تا « او » رو فراموش کنم ، من باز هم دلم گرم جاییست که « او » اونجاست.
امروز رفتم قم
نزد عالم بزرگی رفتم و راز دلم رو به او گفتم.
همه ی وقایع رو
بعد از کمی قدم زدن، فرمودن :به خونه ات برگرد و منتظر جوابم بمون.
فکر میکنم تنها کسی بود که حال دلم را فهمید...
حتی « او » هم هیچ وقت منو نفهمید
هیچ وقت نفهمید
هیچ وقت...
هیچ وقت تمام احساس و حال و وضعمو نفهمید...
حالا بعد از این همه رنج کشیدن ، فکر میکنم بالاخره یک نفر حال منو فهمید...
خدایا سایه ی عُلماء رو از سرمون کم نکن.
آمین
تنها
اگه « او » واقعیت رو به آبجیشون گفته باشه ، با چه رویی من با « ف » صحبت کنم؟؟؟
دلم خیلی برای « ف» تنگ شده .
تنها تر از همیشه شدم...
اصلا این چه بختی بود که من گرفتارش شدم؟؟؟
ای خدااااااااااا